از
بدو تولد موفق بودم وگرنه پام به این دنیا نمیرسید/ازهمون اول کم
نیاوردم-بااولین ضربه دکترچنان گریه ای کردم که فهمیدبا کی طرفه-هیچ وقت
نذاشتم هیچ چیزشکستم بده پی در پی شیرمیخوردم وبه درد دلم توجه نمیکردم-این
شد که وقتیکه رفتم دبستان از همه همسن وسالای خودم بلندتر وهیکلی تر بودم
وهمه ازم حساب میبردن-همه وقت درس نخوندم هروقت نوبت من شدبرم پای تخته زنگ
میخورد-هرصفحه ای از کتاب رو که باز میکردم جواب سوالی بود که معلم از من
می پرسید-این بود که سال سوم وچهارم دبیرستان بودم معلمم که من رو نابغه می
دانست منو فرستادالمپیاد ریاضی-تو المپیاد مدال طلا روبردم آخه ورقه من گم
شده بود ویکی از ورقه ها بی اسم بود ومنم گفتم مال منه یادم رفته که اسممو
بنویسم-بدون کنکور وارد دانشگاه شدم/هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی
دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم اومدم که بشکنمش که یه خانمی سراسیمه خودش
رو به من رسوند واز اینکه دسته عینکش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد
وگفت نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید-این شد که هروقت یه چیزی پیدا
میکردم صاحبش یهویی جلوم سبز میشدواز اینکه گمشده اش رو براش پیدا میکردم
حسابی ازم تشکر میکرد-بعد در دانشگاه پیچید که دختر رییس دانشگاه عاشق منجی
خودش شده/وتازه فهمیدم که اون دختر کیه واون منجی کیه!!! روزی برای روز
معلم برای یکی از استادام گل برده بودم که یکی از بچه ها دسته گلم رو از
پنجره شوت کرد بیرون -منم سرک کشیدم ببینم کجا افتاده که دیدم افتاده توی
دست اون خانم!!! و خلاصه این شد ماجرای خواستگاری ما از دختر رییس
دانشگاه---والانم استاد شمام-
کسی سوالی نداره؟؟!!!